|
یک شنبه 12 تير 1390برچسب:, :: 12:44 :: نويسنده : tiyara najafi
بذا ی شیطونی واست بگم ...
خوب من کلا دختر شیطون و مردم آزاریم و اموراتم با این کارا میگذره... ![]() ی سری تو خیابون ولیعصر با پسر داییم داشتیم پیاده راه میرفتیمو خیابون شلوخ بود یه پسره کوچولو 4-5 ساله جلوم داشت راه میرفت با مامیش
![]() پشت مامانش مث جوجه میرفت
منم ی چوب دستم بود که هی با این چوب میزدم ب کلاهو لباس بچه هه
![]() اونم هی برمیگشت اخم میکرد دوباره میرفت خیلی تقص بود ب مامانشم هیچی نگفت
منم دس از کرم ریختن ور نداشتمو باز ادامه دادم هرچی پسر داییم گفت ولش کن من بکارم ادامه دادم چشمت روز بد شیطونی نبینه پسره یهو برگشتو با بستنیش کل هیکلمو سفید کرد و دویید رفت ![]() منم عصبانی میخواستم فقط بگیرم بزنمش ک مث باد فرار کرد...پسر داییمم ازونور شیکمشو گرفته بودو میخندید ![]() خیلی خاطره ی بدی بود چون با اون لباس کثیف تا خونه رفتمو کلی عصبانی بودم... پسره پرو ولی خیلی ازش خوشم اومد ازون پسربچه های تقص بود
نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |