|
یک شنبه 12 تير 1390برچسب:, :: 13:27 :: نويسنده : tiyara najafi
سیلام ..... خوبی.....چیطولی .... منم...
ی روزصبح که از خواب بیدار شدم گفتم به به امروز از اون روزای باحاله که آدم کلی بهش خوش میگذره از تخت
که اومدم پایین گفتم سیلام ...... جواب نیومد گفتم الو...الوووووووووو کلاً جواب نیومد رفتم تو حال دیدم
اِ جا تره بچه نیست یعنی هیشکی نیست یه نیگا به ساعت انداختم دیدم چه ساعت خجملی ........
اِ ساعت ۱۱:۰۰ ست (البته دلیلش اینکه تا ساعت ۳:۰۰ صبح داشتم وبگردی -ولگردی- میکردم) صبونه
رو که خوردم و دیدم کسی نیست وقتو غنیمت شمردم و رفتم سر وقت بازی کردن همین جوری که
داشتم گاز میدادم یهو یکی زنگ زد دیدم اوه مامانه سریع بازی رو مینی مایز کردمو یه برنامه ی
درسی گذاشتم درو که باز کردم مامانم گفت یه خبر خوب برات دارم . خجحال شدم و با خودم گفتم
پس بذار کمک مامان کنم خرید هارو ازش گرفتم و اوردم تو همین که نشست رو مبل گفتم خب خبرت
چی بود . گفت ثبتنامت کردم .گفتم کجا ؟ گفت : کلاس های نوروزه قلمچی (کلم پیچ) .منو
میگی دنیا برام تیره و تار شد خلاصه داشت اشکم درمیومد رفتم تو اتاقمو یه کم نشستم تا حالم جا بیاد
تا بعدش ناهار بخورم تا حداقل به کلاس ظهرم برسم چون که کلاس صبح که پیچید به بازی حالم یکم
جا اومد ......اوهو اوهو ...اوهو اوهو ....شر...من...ده ....اوهو اخی رد شد شرمنده داشتم پاستیل
آلبالویی میخوردم پرید تو گلوم بازم شرمنده.
چی داشتم میگفتم آهان. ناهارو که خوردم حاضر شدم که برم رفتم تو ایستگاه نشستم تا مترو بیاد
همین جوری که نشسته بودم یه هو یه پسره که البته فکر کنم خیلی ذوق داشت که سواره مترو بشه
همچین نشست که پشت سرش محکم خورد تو دیوار . حالا میخواست ضایع نشه هیچی نمیگفت
حال من هم حالم خوب نبود هم خندم گرفته بود هم میخواستم نخندم که یارو بیشتر ضایع نشه ......
مترو که اومد یه هو پشیمون شدم برم سره کلاس فکر کنم اسید معده رد بالا که اینجوری فکر کنم و
رفتم به کتابخونه وقتی رسیدم رفتم پیشه دوستام یه هو شروع شد یکی میگفت عید میرن شمال یکی
دیگه گفت میرن مشهد و.........
دیگه داشتم قاطی میکردم پاشدم بیام خونه . وقتی رسیدم خونه دیدم خواهرم از خوشحالی دل تو
دلش نیست به مامانم گفتم این چشه . گفت : ببخشید بابات نمیدونسته که تو قراره تو عید کلاس بری
برای همین ۴ تا بلیط کیش گرفته ولی وقتی فهمید رفت بیلیط تو رو باطل کرد
منو میگی ضرباته شقیقم هوارتا داشت میزد و موی رگهای چشمم داشت یکی یکی میترکید.
دیگه از زور عصبانییت (باور کنید اعصابم شمشیری بود ) دیگه تا آخر روز نمی دونم چی کار کردم .
نظرات شما عزیزان:
|